زن، سختکوشی و زیبایی، با تخته پاره و تنهایی


بازو گشوده و میراند، بر موجها به شکیبایی.

در بیکرانی آبی ها، پیچیده از همه سو با او


سرسام آتش خورشیدی، اوهام سرکش دریایی.

اوج و فرود و فرارفتن، ناخوانده تا همه جا رفتن


در بیکرانی آبیها، با موج، فاصله پیمایی.

زرد و کبود و درخشیدن، کولاک برق و شرف دیدن


چندان که دیده ناچارش، بیزار مانده ز بینایی.

پیغام کشتی مدفون را، بر تن رقم زده با ناخن


خطی به شیوه استادی، حرفی به غایت شیوایی.

نه دفتری که برد موجش، نه جوهری که خورد آبش


زخم است و آنهمه خونریزی، خون است و آنهمه خوانایی.

دریا به زمزمه آبش، چون گاهواره دهد تابش


مرگ است و چیرگی خوابش، با گاهواره و لالایی.

آن زخم اگر به سخن آید، از مرگ او چه زیان زاید


او با کرانه که بگشاید، آغوش را به پذیرایی.

بینند زخم و پیامش را، در مرگ، جان کلامش را


وان خط و حسن ختامش را، یعنی رسالت و زیبایی.